هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

خبرهای درهم و برهم

همۀ دلخوشیم سلام .خوبی همیشه وقتی شروع به نوشتن که می کنم به این فکر می کنم که  چند سالته که داری می خونی به اون درک رسیدی که  بدونی منظورم و یا هدفم از کارایی که می کنم و یا به قولی تنبیهاتی که برات در نظر می گیرم به خاطر چی هست و  چرا؟ هفته  پیش سه شنبه دوباره با خاله پروین هماهنگ کردم رفتیم سینما .اینبار فیلم اختاپوس رفتیم فیلمش قشنگ بود  کاملا موزیکال  هانی منم که کاملا میخکوب فیلم شده بود اول فیلم  همزمان با آهو وحشت زده شده و از جاش پرید . خدای شکر اذیت نکرد و نشست فیلمو نگاه کرد فقط ده دقیقه آخرش همش می گفتم خسته شده بلیم خونه ، حنانه بلیم ، پریا بلیم من خسته شدم  هر جور بود سرگرمش کر...
28 آبان 1391

مشکلات جدید

عسکلم سلام ناراحتم از دستت چون پسر خیلی بدی شدی . این مدت خیلی حرفهای بد می زنی سریع عکس العمل نشون می دی اگر بر خلاف میلت باشه سریع جبهه می گیری و می خوای دست دراز کنی که بزنی ولی وقتی با چشمان گرد  و ابروهای درهم من مواجه می شی یه بی شور می گی رد می شی بعد از اون چند روزیه که می گی آشغال .اصلا دوس ندارم از اون بچه بی ادبی باشی که خودم بارها بارها ایراد گرفتم ازشون ولی زمانی که من هستم  خودتو کنترل می کنی  فقط می گی بد . ولی اگر خاله یا عمه نیا باشند اصلا رعایت نمی کنی . مشکل بزرگتر از اون اینکه هنوز موفق نشدم ا ز شیر بگیرمت و این باعث داره می شه بیشتر بهم وابسته بشی  تا وقتی از دانشگاه بیام دیگه  سرا...
9 آبان 1391

عروسی دایی علی

مبارکه مبارکه مبارکه اومدنت به زندگیم مبارکه . خوب خدای شکر همه چیز خوب و قشنگ برگزار شد خیلی بهمون خوش گذشت پسری هم که اولین بار بود عروسی شرکت می کرد هاج و واج دقیقا همینجوری فقط فقط نگاه می کرد ولی خوب همون یک ساعت بود بعد از اون همه حرکات و رفتار دیگران تقلید می کرد از رقص بگیر از شاباش و بقیه نگاه می کرد چجوری می رقصن اون جوری تقلید می کرد اینقدر خندیدیم بعد موقع کیک که آقایان  اوردن پول گذاشتن تو دهنوشون منم که رقصیده بودم عمه پروانه و مریم بهم شاباش داده بودند اونو گذاشته بودم تو جیبت بعد با دیدن اونا پول از جیبش دراورد گذاشت تو دهنش گردن می زد الهی قربونت برم خلاصه اینکه جونم بگه دیگه خیلی گرم شده بود همش وسط و در حا...
9 آبان 1391

عید قربان

عید قربان مبارک پنجشنبه تولد زن دایی سماء بود دایی علی ما رو به سرو کیک دعوت کرد با رفتیم بیرون اول گیر دادی به قلعه بادی چون خیلی وقت بود که نبرده بودمت دلتو نشکستم رفتیم ولی انگار رفتی سوپر مارکت شیر می خواستی ،آب می خواستی ، کیک می خواستی خلاصه همه چیز می خواستی هر چی می گفتم هانی برو بازی کن بعد ،کار خودتو می کردی الکی این ور بپر و اون ور بپر . تا اینکه نیم ساعتمون تموم شد با زور اوردمت بیرون بعد رفتیم کیمیا برات یه دست لباس خریدم وای که قیمتها چقدر گرون شدند لباس آشور که من مثلا می خریدم ١٤ تومن الان خریدم ٢٠  تومن بعد می پرسی می گن تو تحریم به خاطر همین . خلاصه کلی با فروشنده صحبت کردی همچنین هم تکیه زده بودی به مبل که نگو ه...
9 آبان 1391
1